آدمها در داستانهای حنیف قریشی سرگشتگانی هستند که خسته و دلزده از زندگی خود به دنبال راه تازهای به هر کجای شهر سرک میکشند و از هر کسی دربارهاش پرسوجو میکنند. این دلزدگیها از تجربههای زیستی قریشی نشأت میگیرند. او که شهروند دوتابعیتی انگلیسی-پاکستانی است، زندگی نسل دوم مهاجرانی همچون خود را که از خاورمیانه به اروپا کوچ کردهاند، همواره دستمایهٔ داستانهایش قرار داده است. مهاجرانی که میان اروپایی و شرقی بودن سردرگماند. شرایط زیست فعلیشان میخواهد از آنها یک اروپایی مدرن بسازد و تربیت و ریشهٔ خاورمیانهایشان مدام آنها را درگیر خود میسازد. از سویی دیگر قریشی در رشتهٔ فلسفه سالها تحصیل و تحقیق کرده و هیچیک از آثارش اعم از نمایشنامه، فیلمنامه و رمان خالی از دغدغههای فلسفیاش نیستند. در اولین رمانش، «بودای حاشیهنشین»، شروع انعکاس چالشهای فلسفی یک انسان مهاجر است. او در این رمان و در اغلب آثار بعدیاش نیز سبک روایت زندگینامهای را پیش میگیرد تا مخاطب را از نزدیک با قصهٔ زندگی این قشر از جامعهٔ اروپایی آشنا سازد.
در رمان «نزدیکی» که سومین اثر داستانی اوست، قریشی میکوشد از منظر یک مرد که در میانسالی و پس از شش سال زندگی مشترک به بن بست عاطفی و فلسفی رسیده، قصهاش را روایت کند. مرد زیر بار این فشارهاست که قصد دارد خانهاش را ترک کند. او تلاش میکند در شب آخری که در کنار خانواده حضور دارد، هم زمان خوشی را با آن ها بگذراند و هم تردیدهایش را دربارهٔ ترک خانه برطرف کند. همسرش معمولاً امکانات گردآمدن خانوادهشان را که متشکل از او و دو پسر خردسال است، فراهم میکند. خریدها اغلب کامل و بینقص انجام میشود. وعدههای غذایی با ترتیب و تشریفات روی میز چیده میشوند. گرچه مدام زمان را در کنار هم میگذرانند، اما به نظر میرسد فرسنگها از هم دورند. مرد سعی دارد علاقه و توجه زن را به خود جلب کند، اما زن بیتفاوت و سرد تنها به نظم بخشیدن به خانواده و مسائل کاری میاندیشد. مرد این خلأ را در میان رفقایش میجوید. آدمهایی که شباهتهای زیستی بسیاری به او دارند.
دوستان مرد بخش عمدهای از زندگی او را تشکیل میدهند. با هم بار و کافه و پارک میروند و مسائل شغلی، دغدغههای اقتصادی و دلزدگیهای فلسفیشان به هم شبیه است. مهمترین مسئلهٔ آنها همین ارتباط است که معمولاً موفق نیست. انگیزههایشان را با هم در میان میگذارند و میبینند که تمامی ناکامیهایشان از روابط ناشی میشود. رابطههایی که نه دوست، نه همسر و نه فرزند برآورندهٔ خلأها و حفرههای بیشمار آن نیستند. مفهوم «صمیمیت» و «نزدیکی» همواره مورد بحث آنهاست. این صمیمیت را در کجا میتوان جست؟ نقطهبهنقطهٔ شهر را میچرخند تا آن بیابند. در گامهای اول روابط گرم خیلی برقآسا و ناگهانی شکل میگیرند و آدمها ترجیح میدهند ساعات بسیاری را با هم بگذرانند، اما به تدریج افسردگی و دلسردی بر فضای روابط سایه میافکند و میان آنها فاصله میاندازد. فاصلههایی که تلاش میشود با روابطی دیگر پر شود، اما فقط آنها را در چرخهٔ معیوب سرخوردگیهای بیشتر و بیشتر میاندازد.
بخشی دیگر از دنیای ذهنی شخصیت اصلی داستان معطوف به پرسشهای فلسفی است. او میاندیشد که هستی انسان شرقی طور دیگری تعریف شده و با سازوکارهای زندگی مدرن غربی همخوانی ندارد. او کوشیده از مواضع سوسیالیستی همنسلان اروپاییاش حمایتی همهجانبه کند. بخش عمدهای از زندگی او در سالهای تحصیل و پس از آن در لندن، صرف مبارزههای حزبی و مطالبات سیاسی شده است. در آن سالها او به تحقق آرمانهایی فکر میکرده که زیستی ایدهآل را برای تمامی نسل او، اعم از بومی و مهاجر رقم خواهد زد. اما هرچه گذشتهٔ توخالی بودن آنها برای او مشخصتر شده است. چون ملاحظات فرهنگی و سیاستهایی که بر زندگی اجتماعی حاکم است، مجال برآورده شدن چنین آرزوهایی را فراهم نکرده است. بنابراین مرد دیگر به بسیاری از رخدادهای اجتماعی که پیراموناش اتفاق میافتد، اهمیتی نمیدهد. او تنها به دنبال رسیدن به ثباتی است که تشویش سالهای مبارزات سیاسی را از ذهن او پاک کند.
حنیف قریشی با نگاهی که از درامنویسی به جهان داستانیاش آورده، در این رماناش چالشهای بنیادین فلسفی را با مسائل روانشناختی زندگی امروز درهم میآمیزد تا به ماهیت پیچیده و پرمسئلهٔ زندگی شهری در فضای امروز اروپا بپردازد. در جایی که شهروندان بومی با معضلات اساسی در هویت و ارتباط خود با دیگران درگیرند، مهاجران به شکلی مضاعف این تنش را تجربه میکنند. آنها هرچه میکوشند در بافت جمعیتی جامعهٔ مقصد حل شوند، بیشتر متوجه فاصلهها و خلأها میشوند و به عمق تفاوتها بیشتر پی میبرند. جامعهای که خود دچار مشکلات میان شهروندان و دولتمرداناش است، چگونه میتواند انتظارات شهروندان تازه وارد خود را برآورد و پذیرای آنها با تمام نیازها، تفاوتها و مطالباتشان باشد؟ حنیف قریشی برای یافتن پاسخی برای این پرسش شخصیتهایش را در راهی پرپیچ و خم از ماجراها میاندازد:
«در سفر پیشِ رویم قلم و کاغذ حتما احتیاجم میشود. نمیخواهم هیچ احساس هیجانانگیزی را از دست بدهم. میخواهم مثل کارآگاهی که سرنخها را دنبال میکند تا به جرم برسد، احساساتم را تعقیب کنم، بنویسم و خودم را در این بین پیدا کنم. میخواهم با خودم کاملاً روراست باشم، نه اینکه فقط بگویم این کارم چهقدر افتضاح بوده.»